دردودل

حرف هايي ناگفته از عمق وجود

خدایا عاشقان را با غم عشق اشنا کن...

+نوشته شده در شنبه 14 دی 1392برچسب:,ساعت11:4توسط عاشق | |

هیچ وقت نفهمیدم چرا درست همان کسی که فکر میکنی با همه فرق دارد یک روز مثل همه تنهایت می گذارد…

+نوشته شده در شنبه 14 دی 1392برچسب:,ساعت10:51توسط عاشق | |

سفره 2 ماه عزا بسته میشه امشب خدا اما بازه تا قیامت سفره های گریه ما خدانگهدار سیاهیای ماه ماتم خدانگهدار ماه صفر ماه محرم لا یوم کیومک الحسین

+نوشته شده در پنج شنبه 12 دی 1392برچسب:,ساعت13:40توسط عاشق | |

دلم برای تو پر می کشد امام غریب

غمت ز سینه شرر می کشد امام غریب

زیارت تو که فوق همه زیارت هاست

دل مرا به سفر می کشد امام غریب

+نوشته شده در چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:,ساعت21:31توسط عاشق | |

دل من گمشده،گرپیدا شد

بسپارید امانات رضا

واگر از تپش افتاد دلم

ببریدش ملاقات رضا

از رضا خواسته بودم شاید

بگذارد که غلامش بشوم

همه گویند محال است محال

دلخوشم من به محالات رضا...

شهادت جانسوز علی ابن موسی الرضا تسلیت باد!

+نوشته شده در چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:,ساعت21:22توسط عاشق | |

 

+نوشته شده در چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:,ساعت12:53توسط عاشق | |

امسال قرار است به یاری خداوند متعال و همت هم تیمی های عزیزواستادان بزرگوارم،در مسابقات iran open،لیگ rescue B(امدادگر ب)شرکت کنیم!

امیدواریم وتمام تلاشمان را می کنیم که به مقام اول این مسابقات نائل شویم.

به یاری خداوند ودعای شما عزیزان!

2014

 

+نوشته شده در چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:,ساعت12:29توسط عاشق | |

الا ای برف!
چه می ‏باری بر اين دنيای ناپاکی؟
بر اين دنيا که هر جايش
رد پا از خبيثی است
مبار ای برف!
تو روح آسمان همراه خود داری
تو پيوندی ميان عشق و پروازی
تو را حيف است باريدن به ايوان سياهی‏ها
تو که فصل سپيدی را سرآغازی
مبار ای برف!

+نوشته شده در چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:,ساعت10:13توسط عاشق | |

آرزو می کنم غم های دلت بروند زیر برف های زمستانی تا همیشه بدون غم بمانی...

+نوشته شده در چهار شنبه 11 دی 1392برچسب:,ساعت10:11توسط عاشق | |

+نوشته شده در سه شنبه 10 دی 1392برچسب:,ساعت12:0توسط عاشق | |

چقدر شکسته شده ای...

صدایت می لرزد...

دستهایت می لرزد...اما هنوز نوازشت را از من دریغ نمی کنی...

روزهای کودکی ام را به خاطر می اورم...

چقدرزود گذشت...

یادت می اید؟

نامرد نبودم...

وجدان داشتم...

دلیل گریه هایم دوری از تو بود...

اما اکنون...

چه بگویم؟؟؟

درروزگاری که همه نامرد شده اند...

 روزگاری که کسی بویی از وجدان نبرده...

از من چه انتظاری داری؟

خب من هم در میان همین ادم ها بزرگ شده ام...

می دانم...

خوب می دانم که دسترنج تو این نبود....

خوب می دانم قدرت را نمی دانیم...

می دانم از همهمه ی اهل زمین دلگیری...

می دانم دلت برای مادربزرگ تنگ شده است...

همه را خوب می دانم...

اما بمان همیشه درکنارم بمان...

بمان ویادم بده که روزگاری در خانه ی همه ی ادم ها برای مهمان باز بود...

بمان ویادم بده عشق حرمت دارد...

قلمرو عشق حرمت دارد...

بی وضو نباید نامش را ببریم...

پدربزرگ...

بهترینم...

بمان...

همیشه در کنارم بمان ومرا به خاطر تمام بی توجهی هایم...

تمام نامردی هایم...

وتمام دل سنگی هایم ببخش...

ببخش و یادم بده ارام باشم...

مادربزرگ تنهایم گذاشت...

هیچ فکرش را نکرد در میان این ادم ها چه خواهم شد...

حداقل تو بمان...

بمان ونگذار تنها تر از این شوم...

دوستت دارم ای بهترینم...

 

+نوشته شده در سه شنبه 10 دی 1392برچسب:,ساعت11:20توسط عاشق | |

گاهی وقتا تو زندگی میرسی به یه جایی که بن بست نیست ولی دیگه مقصد نداری!

+نوشته شده در دو شنبه 9 دی 1392برچسب:,ساعت13:31توسط عاشق | |

این قصه ازابتدا به پایان رسیده بود،

فقط در این بین کلاغی اواره شد...

+نوشته شده در دو شنبه 9 دی 1392برچسب:,ساعت13:27توسط عاشق | |

نقش درخت خشک را بازی می کنم!

نمی دانم چشم انتظار بهار باشم یا هیزم شکن...

+نوشته شده در دو شنبه 9 دی 1392برچسب:,ساعت13:24توسط عاشق | |

مطمئن باش هیچ گاه فراموشت نخواهم کرد...

فقط دیگر ساکت شده ام!همین...

+نوشته شده در دو شنبه 9 دی 1392برچسب:,ساعت13:23توسط عاشق | |

من همیشه از اول قصه های مادربزرگ می ترسیدم اخرهم به واقعیت می پیوست!

یکی بود...یکی نبود...

+نوشته شده در دو شنبه 9 دی 1392برچسب:,ساعت13:12توسط عاشق | |

گاهی وقتها تمام روزهایت میشود زندگی در یک قاب عکس!

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت22:35توسط عاشق | |

یادمان باشد باهم بودن دلیلی برای باهم ماندن نیست...

رسیدن رفتن می خواهد اما اخر همه ی رفتن ها رسیدن نیست...

یادمان باشد رفتنی می رودچه یک کاسه اب بریزیم پشت سرش،چه هزاران قطره اشک...

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت22:29توسط عاشق | |

برای کسی که ریشه دارد شاخ وبرگ مهم نیست!

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت13:23توسط عاشق | |

مردانگی انجاست...انجا که پسر بچه ای هنگام بازی برای این که دوست فقیرش خوراکی هایش را بخورد،نقش فروشنده را بازی کرد!

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت13:18توسط عاشق | |

انانی که تورا به خاطرهیچ خواسته ای دوست دارند به خاطر بسپار...

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت13:14توسط عاشق | |

کبریت های سوخته هم روزی درختان شادابی بوده اند،مثل ما که روزی می خندیدیم قبل از این که عشق روشنمان کند!

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت13:13توسط عاشق | |

همه خرابتر از خرابیم!                                                                                                   

بیخودی لاف ابادی میزنیم وبرای دیگران معلم اخلاقیم اما در ذهن خود پر از ترسیم ودر خلوت خود بی اخلاق!

دوست داشتنی هارا تاجایی که خود خواهی های مارا ارضاشود دوست داریم!

عشق را برای کمبود هاوخدارابرای روزهای مباداوانسانها را برای وقت هایی که کار داریم گذاشته ایم!

ما قاتلان روح یکدیگریم وقتی بی اعتنا به احوال هم درگذریم!

 

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت13:2توسط عاشق | |

ثانیه های انتظار پشت چراغ قرمز را تاب بیاورید!

شاید خدا دارد ارزوی کودک دست فروش را براورده می کند!

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت13:0توسط عاشق | |

صفا وصلح ویکرنگی دراین عالم قدیمی شد...

توقع از رفیق ومونس وهمدم قدیمی شد...

به جان حضرت ادم که ادم هم در این عالم قدیمی شد...

بخند ای دوست،بزن لبخند که می ترسم...

از ان روزی که گویند خنده هم کم کم قدیمی شد!

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت12:57توسط عاشق | |

وقتی حالت خوب نیست وداری قدم میزنی،رسیدن انصاف نیست!

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت12:56توسط عاشق | |

اگر من بزرگ نمی شدم،مادربزرگ هنوز زنده بود!

اگر من بزرگ نمی شدم،موهای مادرم سفید نمی شد!

اگر من بزرگ نمی شدم،پدربزرگ در ایوان خانه باز می خندید!

اگر من بزرگ نمی شدم،تنهایی معنایش همان تنهایی در اتاقم بود!

اگر من بزرگ نمی شدم،غروب جمعه برایم دلگیر نبود!

اگر من بزرگ نمی شدم،تنها دلیل گریه ام هنوز نداشتن عروسکی بود!

ای کاش من همیشه کودک می ماندم...

چقدر گران تمام شد بزرگ شدن من!!!

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت12:49توسط عاشق | |

وقتی دلم گرفت زیر باران گریه کردم...

وقتی اشکهایم میان قطره های باران گم شدند،

تازه فهمیدم غم من چقدر کوچک است و غم اسمان چقدر بزرگ...

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت12:19توسط عاشق | |

ادمها خیلی زود همراهان صمیمی را فراموش می کنند...

همین که باران بند امد خیلی ها چترشان را جا می گذارند!

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت12:11توسط عاشق | |

تلنگر کوچکی است باران...

وقتی فراموش می کنیم اسمان کجاست...

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت12:10توسط عاشق | |

کاش نامت باران بود!

انوقت تمام مردم شهر همراه با من برای امدنت دعا می کردند...

+نوشته شده در یک شنبه 8 دی 1392برچسب:,ساعت12:8توسط عاشق | |