A0:  *پدربزرگ...*

دردودل

حرف هايي ناگفته از عمق وجود

چقدر شکسته شده ای...

صدایت می لرزد...

دستهایت می لرزد...اما هنوز نوازشت را از من دریغ نمی کنی...

روزهای کودکی ام را به خاطر می اورم...

چقدرزود گذشت...

یادت می اید؟

نامرد نبودم...

وجدان داشتم...

دلیل گریه هایم دوری از تو بود...

اما اکنون...

چه بگویم؟؟؟

درروزگاری که همه نامرد شده اند...

 روزگاری که کسی بویی از وجدان نبرده...

از من چه انتظاری داری؟

خب من هم در میان همین ادم ها بزرگ شده ام...

می دانم...

خوب می دانم که دسترنج تو این نبود....

خوب می دانم قدرت را نمی دانیم...

می دانم از همهمه ی اهل زمین دلگیری...

می دانم دلت برای مادربزرگ تنگ شده است...

همه را خوب می دانم...

اما بمان همیشه درکنارم بمان...

بمان ویادم بده که روزگاری در خانه ی همه ی ادم ها برای مهمان باز بود...

بمان ویادم بده عشق حرمت دارد...

قلمرو عشق حرمت دارد...

بی وضو نباید نامش را ببریم...

پدربزرگ...

بهترینم...

بمان...

همیشه در کنارم بمان ومرا به خاطر تمام بی توجهی هایم...

تمام نامردی هایم...

وتمام دل سنگی هایم ببخش...

ببخش و یادم بده ارام باشم...

مادربزرگ تنهایم گذاشت...

هیچ فکرش را نکرد در میان این ادم ها چه خواهم شد...

حداقل تو بمان...

بمان ونگذار تنها تر از این شوم...

دوستت دارم ای بهترینم...

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در سه شنبه 10 دی 1392برچسب:,ساعت11:20توسط عاشق | |